فصل دوم
بررسي شخصيت
سران نايبي
1ـ شخصيت و
خصوصيات اخلاقي نايب حسين سالار اسلام از خلال اشعار وي
در اين مقام ميكوشيم كه با
تحليل ترانهها و دوبيتيها و قطعه شعرهايي كه از نايب حسين يا منسوب به
اوست، تحولات روحي يا شخصيتي او را از دوران جواني تا زمان به قدرت رسيدن وي در
كاشان و تشكيل حكومت خودمختار نايبيان، توضيح دهيم. گرچه شناخت حالات روحي متنوع و
متغيير فردي چون وي دشوار به نظر ميرسد، از آنجايي كه شعر نشانهاي از حالات
دروني است. ميتوان برخي از تحولات روحي او را از خلال اشعارش دريافت. بديهي است كه خصوصيات
صوري و مثلا ضعف يا قوت ادبي آن اشعار مطمع نظر ما نيست.
غريب و جالب توجه است كه فرد طغيانگر و خشني چون نايب حسين با وجود آن همه
گردنكشي و ستيزهگري، ميتواند با ظرافت شاعرانه، حوادث را نه تنها به ديدهي چشم بلكه به
ديدهي دل بنگرد و آن را به گونهاي از نظم بيان دارد، خاصه آن كه از زمان طفوليت
تا دوران كهولت دستخوش حوادث مختلف دشوار و تلخ بوده است، در مورد تولدش آنطور كه خود ميگويد:
ياد دارم كه
ناخداي زمان زورقم را شبي سپرد به باد
زار و سرگشته آمدم به جهان مادر دهر لب به خنده گشاد1
* * *
كسي از من نپرسد حال زارم كسي روشن نسازد روز
تارم
نبينم بر سرم
دست نوازش كسي را نيست با من هيچ سازش
اما نايب حسين مردي صاحبدل و حساس است، و با رجوع به شعرهاي متفاوت وي ميتوان در پس هر دو
خشونت و ستيزهجويي، شعري پرشور يافت. از اشعارش آنچنان از
گفتوگوي كودكي نابينا با مادرش متأثر ميگردد كه به سرودن
قطعه شعري طولاني ميپردازد:
زبان بگشود زان پس كودك كور حديثي گفت از بينايي و نور
كلامش آنچنان در من اثر كرد كه گويي از دلم تيري گذر كرد
چنين گفتا به مادر، طفل مسكين به لحني جانگزاي و دردآگين
بيا مادر، زحالم پرس و جو كن بيا با طفل كورت گفتوگو كن
اگر با نگاهي كاوشگرانه به سرودههاي او بنگريم و
آن را به وقايع زندگي او پيوند دهيم، ميتوانيم به چگونگي
تشكيل شخصيت وي برسيم و توضيح دهيم كه چگونه جواني لوطيمنش و عاشقپيشه به يك ياغي
دولتي مبدل گرديد و ساليان دراز در مقابل حكومت قاجار ايستادگي كرد و باعث مزاحمت
دولت قاجار شد.
محمد حسين در كودكي و نوجواني بسان ديگر جوانان طايفه و به رسم پدرانش به
پهلواني و عياري روي ميآورد. وي به بركت نيروي جسماني و خصايص ايلي خود
در زمرهي پهلوانان كاشان درآمد و به نام پهلوان حسين ملقب گشت. عرق ملي يا ميهندوستي پهلوان
حسين از لابهلاي اشعار سادهاي كه در آغاز جواني سروده است، هويداست:
تو اي مادر پاك من، اي وطن فدايت كنم سر به سر جان و
تن
بسوزم به عشقت
چو پروانگان
شوم مايهي رشك
دلدادگان
سراسر شناسم تو را نيك
من همه مردم و
كوه و دشت و دمن
بنازم به
رادان و عيارها به مردان
كار و نكو كارها
به هردم كه نامت ز كس بشنوم ببالم به خويش و همه جان شوم
در ابتدا با آن كه وي جوان و خام است، ليكن از حوادث و تباهيهاي آن زمان و
ظلم خانها و استبداد دولت، بيتفاوت نميگذرد:
به دوراني
به دنيا پا نهادم كه شيطان را بشر نخجير
گشته
زحرص و كينهي انسان
گمراه زمين را ظلم
دامنگير گشته
نصيب
مردم بدبخت ايران همه دار و غل و زنجير گشته
پهلوان حسين مانند عموم جوانان كاشان از آنچه جسته و گريخته دربارهي اميركبير
زنداني باغشاه فين ميشنود، نسبت به او احساس علاقه ميكند لذا در سوگ
وي مرثيهاي ميسرايد و انزجار خود را از قاتلان اميركبير نشان ميدهد:
اي آسمان، وارون بشو، اي كهكشان پرخون بشو
زيرا فلك وارون شده، عالم همه پر خون
شده
اي بوستان، ويران بشو، ويرانتر از ايران بشو
ايران ما ويران شده، بازيچهي شيران
شده
اي ديده
اشكي برفشان، سوز وطن را درنشان
مير
وطن قربان شده، قربانيِ ايران
شده
اي هموطن، خون را ببين، پاشيده در حمام فين
وقت قيام
و كين شده، زخم وطن چركين شده
اي ملت افسرده جان، خود را ز سستي وارهان
هنگام جوشيدن
شده، هنگام شوريدن
شده
پهلوان با سرودن
اين شعر ناخودآگاه روحيهي عصيانگر خود را در برابر ظلم نشان ميدهد و صراحتآ از
گرفتن انتقام خون اميركبير و شورش ملت در مقابل حكومت ستمگر سخن ميراند.
اما محمد حسين
جوان، همزمان با اين اشعار، به سرودن اشعاري عاشقانه كه اشاراتي به احساسات ظريف
وي در عهد شباب دارد، ميپردازد:
قبله گاه زندگاني نيست جز عشق و
وفا گوهر دل
از وفا و عشق مي يابد جلا
هستي عالم به روي عشق مي گردد بنا بشنو از ذرات هستي
جاودانه اين ندا
از فروغ عشق دارد مهر و مه
تابندگي گر نبد عشق و وفا
حاصل چه بود از زندگي
و شايد به دليل
همين ساختار شخصيتي است كه پهلوان جوان بيرانوندي در حدود سيسالگي دل به عشق
دختر زيبايي از جامعهي خود به نام «تاج» ميدهد:
دلربايي برده آرام از دل
شوريدهام
اي شگفتا روي او را تاكنون نا
ديدهام
عاشق شيداي ياري بينشان
گرديدهام
در كهستان روزگاري چهچهش بشنيدهام
* * *
هر كه عاشق ميشود، لابد ز
راهِ ديده است
اين چنين عشقي در اين عالم كسي نشنيده است
گرچه دلبر چون پري از چشم من پوشيده است
گلبن عشقش درون قلب من روييده است
پهلوان حسين به زودي با تاج
ازدواج ميكند، و آنطور كه از شواهد پيداست، زندگي زناشويي آنان بسيار شيرين است، و محمد حسين
از همسر و خانواده ابراز رضايت مينمايد:
شنيدم بلبلي در گلستاني به گل گفتا كه گرچه دلستاني
نيرزد آن كه بهرت جاوداني
بنالم از تب و تاب
نهاني
خوشا مرغي كه اندر آشياني
برِ جفتي، ميان جوجگاني
فراهم آورد آبي
و ناني به شادي بگذراند زندگاني
عشق عاشق و معشوق
كوته زمان است. تاج همسر پهلوان حسين جان به جانآفرين تسليم ميكند و آرامش دل
از او باز ميستاند.
او كه از مرگ
همسر جوان خود سخت شوريده است، به دشت و كوه پناه ميبرد تا بلكه
بتواند آرام دل را از طبيعت باز ستاند.
در اين درياي بيآرام و
مواج چگونه سر كنم دور
از تو اي تاج
از آن روزي كه رفتي
از كنارم زمانه هستي ام
را كرد تاراج
هلا اي تاج دلبند
و وفا كيش
هلا بازاي و بنگر عاشق خويش
سرم گيج است و پردرد و دلم
ريش ندارم طاقت دوري
از اين بيش
نگارم رفت و همراهش دلم
رفت نم جان بخش مهرش
از گلم رفت
دگر از من
مگر خاكي نمانده توان رفت و روان رفت و دلم رفت
تحولات روحي محمد
حسين پهلوان از اين زمان كه وي در طبيعت غرقه ميشود و به تنهايي
و انزوا خوي ميگيرد، آغاز گرديد. او كه از داغ همسر، آوارگي پيش ميگيرد به تركستان
و افغانستان و هندوستان سفر ميكند، ولي همچنان در هجران تاج ميسرايد:
به اميد رهايي از غم
تاج
به درويشي برفتم
دور از تاج
ميان ترك و افغان، روس و هندي
بگشتم من، ولي كي غافل از تاج
* * *
نگارا من به درگاهت دويدم دم
آرامگاهت جا گزيدم
ز بيداد زمانه لب گزيدم به
زاري پيرهن بر تن دريدم
بناليدم كه اي تاج دلارام چرا رفتي و بردي از من آرام
دربارهي دوري از وطن و
دلتنگي و تنهايي بيش از اندازهي نايب حسين، شعري از او باقي مانده است كه بيپرده از تغيير
وضع زندگياش سخن ميراند:
آري اينك كه از وطن دورم، پيك شادي ز من گريزان است
جاي قلب لطيف و پرشورم، كورهاي آتشين و سوزان است
ياد معشوق رفتهي ناكام،
ياد آن نوگل هميشه
بهار
برده از قلب
خستهام آرام، كرده از زندگانيام بيزار
خاطرات عزيزم ز مام و پدر، خاطرم
را ز غم سيه كرده
ياد يار و برادر
و خواهر، روزگار
مرا تبه كرده
باري محمد حسين
با كولهباري از تجربه پس از سفرهاي پياپي، به كاشان باز ميگردد و زندگي
مجدد آغاز ميكند. بر اثر تجديد فراش، صاحب دو فرزند پسر ميشود. اما سرنوشت
حكم تازهاي براي او رقم ميزند. ناخواسته در معرض طوفاني مهيب قرار ميگيرد. پهلوان
محمد هاشم برادر بزرگ او كه از لوطيان به نام و متعصب كاشان بود به حكم خوي و منش
پهلواني، با مأموران ستمگر ظلالسلطان درگير ميشود و عاقبت به
دستور ظلالسلطان و به دست جانشين حاكم كاشان، غلامرضا بيك عرب به قتل ميرسد. در اين مورد
پهلوان محمد حسين چنين سروده است:
محمد هاشم گرد دلاور مرا هم اوستاد و
هم برادر
به تيغ ظلم سر بر باد داده همه دلها فسرده، ديدهها تر
و بدين صورت
پهلوان حسين پس از قتل تنها برادر خود بار ديگر مجبور به ترك كاشان ميشود، و در حالي
كه مأموران ظلالسلطان سايه به سايه به دنبال وي هستند. سر به كوه و صحرا مينهد و به گروه
ياغي و شورشي شاهميرزا ميپيوندد. پهلوان حسين در ابياتي كوتاه صريحآ دليل آوارگي و ياغي شدن خود و
مرگ فجيع برادر را ذكر ميكند:
هزار دو صد هشتاد و هشت است2
همه جا قحطي و سلطان
به گشت است
به خونخواهي آن
يكتا برادر شدم ياغي و جايم كوه و
دشت است
اوج نفرت و
انزجار محمد حسين از حكومت ظلالسلطان و شخص او از سرودههايي كه پس از
قتل برادرش گفته است، پيداست و اولين بارقهي كينهي وي از دولت و
حكومت بود. وي در حين فرار از كاشان ابيات زير را سروده است:
به فرمان مطاع ظل السلطان كه اسمش يادم آرد ظلمالسلطان
برادر كشته شد، كاشانه ويران
ز كاشانم براند آن تخم شيطان
و همچنين:
خلايق، ظلالسلطان ظلمها كرد همه دانند با كاشان
چهها كرد
به امرش پهلوان هاشم به خون خفت سگانش را به دنبالم رها كرد
وي كه به جمع
شورشي شاه ميرزا ميپيوندد به طور بارزي نظر خود را درباره ي فساد شاه و
شاهزادگان و لزوم طغيان بيان ميكند:
شاه دزد است و ميرزا، دلهدزد مثل آنها كسي
ندزديده است
شاه با خيل ميرزاهايش خلق را جاي گاو
دوشيده است
ليك رسوايي و وقاحت
بين حضرتش دزد گير
گرديده است
سركشاني چو شاه
ميرزا را دزد ناموس و مال ناميده است
شاه و ميرزا، نه شاه
ميرزاي است آن كه اين ملك را چاپيده
است
غير اعيان و شاه و
دولت او كيست كز سركشان جفا ديده است
لعنت حق به شاه
و دولت او
كيست كز جور او نناليده است
بهزودي محمد حسين
ياغي از وصيت برادر خويش مبني بر دفن او در عتبات عاليات باخبر ميگردد. مخفيانه
همراه جنازه از بيراهه به سرزمين عراق حركت مينمايد.
در اين حالت با
سوز دل ميسرايد:
اسير دشمن و دور از ديارم ز هر سو بسته شد راه فرارم
ولي بايد تن
پاك برادر به خاك مرقد حيدر سپارم
پس از بازگشت وي
از عراق، مأموران دولت كه به نام ظلالسلطان هنوز در پي او هستند، در تهران دستگيرش
ميكنند. ولي با كمك برخي از كاشانيان ساكن تهران، نزد ظلالسلطان فرستاده
نشد. وليكن دادخواهي او نيز مؤثر واقع نميشود، بلكه در
سياهچال ارگ سلطنتي تهران محبوس ميگردد.
به خونخواهي به تهرون اومدم من، به دولت ارگ سلطون اومدم من
سراغ عدل خونه
چون گرفتم، اسير بند
و زندون اومدم
من
در ارتباط با
دوران حبس او، اشعار زيادي از او باقي ماندهاند. بعضي از اين
اشعار از سر دلتنگي و غم سروده شدهاند، ولي بعضي ديگر، گوياي تنفر او از دولت،
مخصوصآ شاه هستند. به راستي او با تيغ زبان به شخصيت شاه ميتازد و ابياتي را
كه «دولت آزار» مينامد، در نهان زمزمه ميكند، و آنچنان كه خواهيم گفت، روحيهي ضد شاه و ضد
دولت او هر لحظه شدت بيشتر ميگيرد. شعرهاي زير مربوط به زماني هستند كه وي در
زندان ارگ سلطاني محبوس بوده است:
بزن ني را كه غم داره دل من،
بزن ني را كه
دوره منزل من
بزن ني را، بزن ني را، بزن ني،
كه تا بيرون شود، سوز از دل من
* * *
از آن روزي كه در يادم ميآيد به حكم شاه، ما را خوار كردند
بگو با من: خداي ما كجايست كه با ما مثل سگ رفتار كردند
* * *
اگرچه من به چاهم و شاه در ماه
منِ ياغي شرف دارم به صد شاه
بگيرد بهر خود اموال مردم بگيرم بهر
مردم، باج از شاه
در دو بيت فوق
تحول جديد روحي پهلوان حسين منعكس شده است. چرا كه دوران اسارت و به زنجير بودن در
او چنان تأثير ميگذارد كه جدآ عليه دولت و شاه و تشكيل نيروي ضد دولتي نقشهي ياغيگري ميكشد.
پس از چندي
پهلوان محمد حسين كه آواز قامت رسا و ترانهسرايي و آوازخواني
او در ارگ سلطاني پيچيده است، به دستور مهدعليا، مادر ناصرالدينشاه از زندان
آزاد، و مأمور خدمت در دستگاه مهدعليا ميشود و سپس درجه ي
نايبي ميگيرد. ( از اين زمان است كه پهلوان حسين ملقب به نايب حسين ميگردد) ليكن
التفات خاص مهدعليا از شدت انزجار وي نميكاهد. پس اضطرارآ
صبوري در پيش ميگيرد تا به وقت خود، نقشهي خويش را عملي سازد.
ز چنگال پسر چون در شدم، واي
اسير جادوي مادر شدم، واي
به قصر سنگ باران درفتادم زن پتياره را شوهر شدم واي
* * *
مرا در مهد عزت بار
دادند درون ارگ دولت كار دادند
وليكن مردي و گردن فرازي گرفتند و به جايش عار دادند
نايب حسين به هيچ
روي مجذوب منصب دولتي خويش نميگردد. از خدمت به دربار عار دارد، و همچنان كينه
ي خود را نسبت به شاه در دل داشت. گرچه چندين بار به فكر ترك دربار و فرار از
تهران ميافتد، اما بيم از دستگيري مجدد او را منصرف ميسازد. همواره به
ياد عزيزان مهجور خويش است و در اعماق وجودش هرگز از غم مرگ برادر و دوري از
خانواده و بيخانماني كسانش فارغ نيست.
به تهرون گرچه صاحب نام و
كامم جليس مردم
عالي مقامم
نه تهرون خواهم و نه منصب و جاه
كوير و كوه و كاشون را غلامم
پس از مرگ
مهدعليا، با گرفتن مقام قرهسوراني راههاي پيرامون
كاشان، به شهر خود باز ميگردد. هنوز قتل برادر و دوران آوارگي خود را
فراموش ننموده است. با اين وصف قصد دارد كه چند صباحي با آرامش نزد عزيزان خود به
سر برد. اما خانهاي ستم پيشه كه از سوي حكامِ وقت پشتيباني ميشوند. همچنان بر
سر خصومتاند. قبل از بازگشت نايب حسين به كاشان، سه تن از عزيزانش (همسر خودش و زن
و پسر برادرش) به دست سران طايفهي عرب كاشان كشته ميشوند. علت اين
قتل عام اختلافات هميشگي طايفهي بيرانوند و طايفهي عرب پشت مشهد
است. ولي نبايد از نظر دور داشت كه دولتيان كاشان نيز در بروز اين حادثه بيتقصير نيستند، يا
حداقل نايب حسين اين چنين ميپندارد. به هر حال نايب حسين بر اثر اين فاجعه،
بيش از پيش پرخاشجو ومتشنج ميگردد. گرچه به حكم مقتضيات، آتش انتقام را فرو ميخورد. ولي نميتواند رنج بيمادري فرزندان
خود را از ياد ببرد و شكوه نكند:
خدايا، هر چه انديشم ندانم
چرا تنها و بينام و
نشانم
ز كي دانم من اين سيل بلايا
ز مادر يا پدر يا تو، خدايا
اين چنين است كه
پهلوان محمد حسين در زير سنگ مصائب و ستمهاي حكام و
دشمنان طايفهي خود به نايب حسين ياغي و انتقامجو مبدل ميشود. خود در اينباره ميسرايد:
چو مرغان قفس، زار و نزارم
ز هجر طفلكانم بي قرارم
وليكن داد خود گيرم ز دشمن بهزودي با تفنگ مرگبارم
از آن پس نايب
حسين به ياري طايفهي خود و گروهي از عياران و ورزشكاران شهر آغاز
سركشي مينمايد. بعضي از مردم كاشان او را فتنهجو و بلواگر
قلمداد ميكنند. ولي او خود را محق ميداند و به پيروزي حق اميد بسته است:
زدي وارونه نعلي تا ندانند جفا ديده كه باشد، كي جفاكار
ولي غافل كه حق مخفي نماند عليرغم هياهوي
دغاكار
مهمترين عامل طغيان
او انتقامجويي يا خونخواهي است. اما آنچنان كه از اشعار او پيداست، از انگيزه ي
تشكيل حكومت خودمختار و ايستادگي در مقابل حكام وقت و حتي پادشاه ايران نيز بركنار
نيست. اشعاري كه وي در دوره ي حكومت خودمختار نايبي در كاشان ميسرايد تا حدودي
اين فرض را به يقين نزديكتر ميسازد:
بيرقي نو بايد افرازيم ما
كشوري بايد ز نو سازيم ما
تا براي مردم بي خانمان
مأمني پيدا شود در اين جهان
* * *
شدم ياغي من از بيداد دولت كه از ظالم ستانم داد ملت
اسيري تو، ذليلي تو، بهپا خيز
فروافكن اسير آباد ذلت
نايب حسين در يكي
از اشعارش به صورت جالبي از ستم و ستمگر و ستمكش سخن به ميان ميآورد. اگر اين
اشعار را با نگاهي كاوشگرانه بنگريم و آنها را با اشعار دوران جواني وي قياس كنيم،
بهخوبي ميتوانيم به تغيير روحيه و تحول و شخصيت نايب حسين پي ببريم.
ستم درنوشته است تاريخ
انسان به يك سو
ستمكش دگر سو ستمگر
ستمگر چو افتد، بگردد ستمكش چو شورد ستمكش ، بگردد
ستمگر
ستم مايه اي دارد و مايهي آن
برآرد ستمكش، بر آرد
ستمگر
ستم مايه است آنچه بايد
بجويي از آن دان ستمكش،از
آن دان ستمگر
ستم مايه را گر ز انسان
بگيري نماند ستمكش، نماند
ستمگر
ستممايه مال است، آن را رسد كن
فراكش ستمكش، فروكش ستمگر
بميران به دل حسرت مال
دنيا بميران ستمكش،
بميران ستمگر
نايب حسين مرد
صلح نيست، و گرچه از جنگ مداوم ملول است، ليكن براي خود راهي جز آن نميبيند و بر طغيان
عليه رژيم حاكم تا پاي چوبهي دار ابرام ميورزد. چارهاي جز اين ندارد
و راه برگشتي نيز براي خود نميشناسد:
خداوندا دلم تنگ است و تنگ نصيبم از جهان جنگ است و جنگ
تمام زندگي رنگ است و رنگ
پس پرده، همه ننگ است
و ننگ
* * *
زندگاني گرچه بس شيرين بود
ليك بهر خلق ما جز اين بود
نيك دانم معني اين زندگي
زنده ماندن، رنج بردن، بندگي
سوختم در دوزخ
ناايمني تشنهام، كو چشمه
سار ايمني
آنچه گويد صلح، باشد صلح گور
و آنچه حق داند، همانا حق زور
عدل آن هم هست عدل ظالمان سود
اعيان و زيان مردمان
گر بگويي درد ما را چاره چيست
گويمت غير از تمرد چاره نيست
سرانجام نيز نايب
حسين بر سر اين عقيده ماند و صلحِ گور را بر صلحِ دشمن برتر دانست و جان خود را بر
سر آن گذارد. سرنوشت براي او اين طور رقم زده است كه به چشم خود مرگ عزيزان را
ببيند و يارماشاءالله ياور هميشگي او قبل از او سر به دار شود. وي دربارهي كشته شدن
فرزندش يارعلي شجاع لشگر كه در جنگ با دشمنان كشته ميشود، چنين ميسرايد:
دريغا اي دريغ از دست گردون
فغان از پيچ و تاب چرخ گردون
شگفت از روزگار پر ز افسون
كه هر دم ميكند قلبي پر از خون
نايب حسين به
نزديكان خود مخصوصآ فرزندانش بسيار علاقمند است، تا جايي كه به انتقام مرگ فرزندش،
يار اكبر، شاه لشگر، كه در جنگ طبس كشته ميشود فرمان قلع و
قمع و غارت شهر را ميدهد.
در مورد ميزان
رشد سياسي او دقيقآ اطلاعي نداريم. به اعتبار شعرهاي او، علاوه بر علاقه ي خالصانه
ي او به سيّد جمالالدين اسدآبادي كه هنگام خدمت در دربار تهران، جسته و گريخته نكاتي از
عقايد او را دريافته بود، علاقه ي او به مدرس بسيار شديد است. وي قلبآ به حكومت
مشروطه و دولت مركزي و وابستگان به دولت اعتماد ندارد. اما به مشروطهخواهان حقيقي
مانند ستارخان و مدرس حرمت مينهد. مقام روحاني مدرس و نيز وساطتهايي كه او براي
اصلاح كار نايبيان صورت داد، بر حرمت او نزد نايب حسين ميافزايد، چندان كه
ميگويد:
گر قلب زندهي اين مُلك، مجلس است قلب تمامي مجلس
مدرس است
قلب است سكهي ملت،
بدون آن
ايرانِ بيمدرس حقا كه مفلس است
بر قلب لشگر بيگانگان
زند قومي كه با دم گرمش،
مجالس است
قلبآ شود متمايل به انقلاب هركس، مدرس، او را مدرس است
نايب حسين پير كند
قلب ماهيت ز اكسير او كه طلا مايهي مس است
نايبيان در سفر
مهاجرت در نزديكي شهر كرمانشاه به شاعر جوان، «ميرزاده عشقي» برميخورند و نايب
حسين كه خود شاعر پيشه است، چون از پيشينهي او مطلع ميگردد، به حرمت
شاعري، اسبي در اختيار وي مينهد. سپس در كرمانشاه شبي ميرزاده عشقي در جمع
نايبيان حضور مييابد. از اخبار داغ آن ايام يكي گفتهي احمدشاه در
انتقاد از وطنپرستان مهاجر بود. وي از اينكه وطنپرستان در پناه
حمايت مسلحانهي امثال نايبيان رهسپار غرب شده بودند، همه را «شرير» و «راهزن» خطاب كرده
بود. در مجلس آن شب قرار بر اين ميگيرد كه هر كس كه از شاعري سررشتهاي دارد، به
مناسبت سخن احمدشاه كه باعث رنجش مهاجران گرديده بود، شعري بسرايد. از اشعاري كه
در آن شب سروده ميشود يكي سرودهي نايب حسين و ديگري ميرزاده عشقي است. شعر نايب
حسين چنين است:
شه مدعي شده است كه ماييم
راهزن پيغام ما بريد
بدو كاي دروغ
زن
ما شاهراه دولت و دربار مي زنيم
رهبان ملتيم، نه رهزن كه شا ه زن
رهزن تويي كه فاش زني راهِ مردمان در عهد اجنبي
كُشي و حزبِ مشتزن4
ما ياغيان دولت و ياران
ملتيم در خدمت يتيم
ستمديده پيرزن
ما در ره «مدرس» و «ستار» سالكيم
با روس و انگليس بجنگيم مرد و زن
نايب حسين خاك كف پاي حيدر است
زينرو چه باك گر تو بخوانيش راهزن
قطعه شعر منتشر
نشدهي ميرزاده عشقي چنين است:
از چشم دل، خلايق ايران دو فرقه
اند يكي فرقهي دزد و فرقهي ديگر دچار دزد
سلطان و صدر اعظم و قاضي و هم وزير دزدند و خلق سادهي ايران
شكار دزد
ديوانيان و لشكريان
و مباشران چون تازيِ شكاري
و ميرِشكار دزد
مَلاكِ قريه، تاجر شهر و امير
ايل يا سارقاند و يا وارثي
از تبار دزد
بايد قيام كرد و
نظام دگر نشاند بر جاي نظم
جا بر غارتمدار
دزد
پاينده باد ياغي و طاغي
و شورشي نفرين
به حافظان دژ
استوار دزد
هركس ز دزد گيرَد و با مردمان
خورد دست حق است و
نيك برآرد دمار دزد
يعقوب ليث بود كه زد
راه ظالمان مردانه در
ربود زر و اقتدار
دزد
رحمت به ياغيان وطن خواه «نايبي» ويرانگران دولت
بي افتخار
دزد
نايب حسين رميده چه خوش راه مي زند ره ميزند وليك رهِ
شهریار دزد5
در سفر مهاجرت
نايبيان بهخصوص نايب حسين و يارماشاءالله در كنار رجال نامي كشور و به بركت مصاحبت
آنان ديد سياسي خود را گسترش ميدهند. اما واكنشهاي دوقطب سران
نايبي (نايب حسين و يارماشاءالله) در مقابل آموختههاي جديد يكسان
نيستند. نايب حسين برخلاف يارماشاءالله، همچنان بياهميت به
درباريان و دولتيان بياعتناست و در معتقدات خود پايدار باقي ميماند. وي در سفر
مهاجرت، در برابر مهاجراني كه عليرغم تشكيل حكومت موقت بيشاه، وجود شاه را
براي حكومت لازم ميدانند، صريحآ خواستار حكومت بيشاه (جمهوريت) ميشود:
گويند كه شاه ميخواهيم گوييم كه ما نميخواهيم
گويند رژيم ما شاهي است
گوييم همان نميخواهيم
گويند كه شه نگهبان است
گوييم كه سگ نميخواهيم
گويند كه خلق، تن، شه، سر
گوييم كه سر نميخواهيم
داريم سر، خويش سر داريم
تاج بر سر نميخواهيم
شه را شر، نه سر دانيم
خيريم و شر نميخواهيم
ما حكم شهان نميخوانيم
قانون شهان نميخواهيم
وقت است كه رسم نو آوريم
رسم كهن نميخواهيم
درويش حسين را
راهبر جز شير خدا نميخواهيم
مردميترين اشعار نايب
حسين در اوج حكومت خودمختار نايبي سروده ميشود. در يك قطعهي
غرابتانگيز، از كشتارهاي خود و كشتارهاي دشمنانش اظهار تأسف ميكند و بهطور صريح اعمال
خشونتآميز خود و دشمنانش را غيرانساني و محصول سائقهي قدرتطلبي بشر ميانگارد. اين قطعه
حسن ختامي است بر اين مقال:
كشتندمان، كشتيمشان
كشتيمشان، كشتندمان
اما چرا كشتيمشان
اما چرا كشتندمان
با عذرها كشتيمشان
با عذرها كشتندمان
كشتن به نام قومشان
كشتن به نام قوممان
كشتن به نام حقشان
كشتن به نام حقمان
حق هم همانا زورشان حق هم
همانا زورمان
بيمار قدرت جملهشان
بيمار قدرت جملهمان
از كينهها بر قلبشان از كينهها بر قلبمان
جنگ ددان شد رسمشان جنگ
ددان شد رسممان
اي راهبر، دريابشان اي راهبر، دريامان
2ـ شخصيت و
خصوصيات اخلاقي يارماشاءالله سردار جنگ
يارماشاءالله پسر
سوم نايب حسين، در حدود سالهاي 1252 شمسي متولد شد. با آن كه در مكتب جز خواندن و نوشتن
نياموخت، بر اثر لياقت و جسارت و شجاعت و كارداني توانست نخست در كنار پدر و سپس
به تنهايي اهرم قدرت نايبيان را به دست گيرد. در وصف او چنين نوشتهاند: «نايب حسين،
پسر رشيد و خوشهيكلي داشت به نام ماشاءاللهخان كه بعدها ملقب به سردار كاشي شد. ماشاءاللهخان جوان قدبلند
و سواركار قابلي بود. از صد تير تفنگ كه رها ميكرد يكي به خطا
نميرفت. در سواري بينظير بود.»6
يارماشاءالله از
لحاظ خصوصيات اخلاقي نقطهي مقابل نايب حسين بود، اما از لحاظ قواي جسماني
و چابكي در جنگ و سواركاري، هردو يكسان بودند، بلكه نايب حسين قويتر نيز بود و وي
(نايب حسين) در هنگام جنگ با روسها در لاكان، 92 سال داشت، اما با تفنگ و قطار فشنگ خود، پيشاپيش
همهي افراد در كوهها راه ميپيمود، بدون آن
كه احساس خستگي نمايد.7
نايب حسين تا
واپسين لحظهها خصلت ايلي خود را محفوظ داشت و بر پايهي معتقدات خود با
اتكاء به نفس زياد زيست. به عنوان مردي با تجربه و جهان ديده بود. علاوه بر اين به
واسطهي مظالمي كه از دولت ديده بود به دستگاه دولت بدبين و بياعتنا بود. «نايب
حسين مردي بود كه (در حد خواندن و نوشتن باسواد بود)، اما در كار خود بسيار ماهر و
در عمل پركار بود، با پيشنهادها و پيشبينيهاي دقيق و چشم بصيرت در بيشتر مواقع، آينده را
خوب تشخيص ميداد و براي حفظ موقعيت خود، همه گونه احتياطات و مراقبتهاي لازم را به
عمل ميآورد.»8
اما يارماشاءالله
در عين برخورداري از هوش و ذكاوت، پيوسته دستخوش جاهطلبي و برتريجويي بود، در
يادداشتهاي وي آمده است: «در محلهي پشت مشهد بزرگ شدم، اما ميلام به صحبت اهل شهر
(ساكنان داخل شهر) بيشتر است، و معاشرتم بيشتر، دوستي من با اهل شهر مخالفت اين دو
دسته را كم كرده است.»9
در حالي كه نايب
حسين تلاشي براي نزديكي به مردم شهر نميكرد، ماشاءاللهخان با بصيرت
كامل و مردمشناسي كه از خصايص او بود، با گروههاي شهر و
روستاها، از تاجر، كاسب، بازاري، مسلمان و يهودي و زردشتي و ارمني و... ارتباط
برقرار ميكرد.10
ملاّ عبدالرسول دربارهي اين استعداد
ماشاءاللهخان مينويسد: «همواره به دسايس، بين اهالي شهر، كدورت و خصومت ميانداخت و با جمعي
با نهايت ( الفت) برخورد ميكرد و جمعي ديگر را ميراند، و وقتي كه
غلبه به واسطهي تمايل خودش، با يكي ميشد، روز ديگر كار را معكوس (مينمود) و با مغلوب
تمايل كرده او را چيره بر غالب مينمود. با ادارات و حكام نيز به همين دستور رفتار
ميكرد و راه دخل و دوام خود را پيدا كرده.»11
ماشاءاللهخان پيوسته با
لباسهاي آراستهاي كه او را از سايرين ممتاز ميساخت، ظاهر ميشد. «در برخورد
با اشخاص محترم، بسيار خوشمحاوره و خوشاخلاق.»12
توصيف گرديده است. وي با صفا و بخشش بيدريغ، بزرگان محلي
و افراد درباري را به اقدام در جهت منافع خود واميداشت. حاكمان
كاشان حتي سرسختترين آنها در مقابل طمع خود، قدرت مقاومت نداشتند، و به ناچار بر سر سفرهي سردار كاشاني
نشسته، و از آنجا كه مصرف ترياك يكي از عادات بسيار طبيعي مردم طبقهي بالاي ايران در
عصر قاجار بود، با او بر سر منقل مينشستند.13
ملاّ عبدالرسول در اين زمينه مينويسد:
«عقل متحير است!
كسي كه نسب عالي نداشته باشد، بيسواد باشد، اهل سواد اعظم هم نباشد و ترياكي بهنحوي كه آني از
كشيدن وافور فتوري نجسته، با اين ذكاوت و زيركي و جلادت و تزوير و چابكي و چالاكي
و استعداد باشد! در هنگامي كه گلولهي توپ و تفنگ به طرفشان مانند تگرگ
ميباريد، زن ميگرفت و عروسي ميكرد و پول و جنس
ميبرد و نقب ميساخت و ذخيره مينهاد و ترتيب
اردو و نظم امور داخله و خارجه و حكومت و رفاقت و خصومت ميكرد.»14
از لابهلاي سطور
تحقيرآميز ملاّ عبدالرسول، نوعي تحسين
ضمني در صحت و لياقت و كارداني يارماشاءالله مستور است.
پايبندي به اخلاق و
مباني دين يكي ديگر از مختصات يارماشاءالله بود. مكرارآ در خاطرات خود بر ارادت
خالصانه به حضرت سيّدالشهدا تأكيد ورزيده است، تا جايي كه نوشته است: «از طفوليت
تاكنون در خدمت به آن بزرگوار و اقامهي عزاداري آن حضرت بيتاب بوده و
هستم.»15
اعتقاد مذهبي وي
در مدارك ديگر نيز تأييد شده است: «مرحوم ماشاءاللهخانِ سردار عقيدهي مذهبي كاملي
داشت، و نايبيان را به حفظ حرمت زنان ملزم ميكرد. حتي خودشان
شخصي به نام ملاّ علي، كه از علماي كاشان
بود، همراه آورده بودند كه دختراني را كه ازدواج ميكردند، او عقد يا
اجراي صيغه ميكرد.»16 چنانكه قبلا ذكر شد، به تصديق يكي از مخالفان جدي
ماشاءاللهخانِ سردار هيچگونه اعمال بيعصمتي از وي
مشاهده نگرديد، ولي ازدواجهاي متعدد كرد. خودش مينويسد: «با نسوان
به مطابقت خاتم پيامبران ص... ميل و عشق تمام داشته و دارم. ولي به قانون دين
اسلام و شرع، خيرالنساء نكاح بسيار كرده و ميكنم و بر آن سرم
كه مادامالحيات از اين شيوهي مرضيه دست بر ندارم... در تمام عمر دست به
ناموس احدي دراز نكردهام و گناهي را از آن بزرگتر نميدانم...»17
سران نايبي به
سابقهي عياري و برخلاف رسم فرماندهان اردوهاي دولتي، به زنان احترام بسيار مينهادند و حتي در
هنگام جنگ و گريز، تعرض به زنان را گناهي نابخشودني و مستوجب اعدام ميشمردند.
يارماشاءالله چندان از تعدي نسبت به زنان مشمئز بود كه زماني يك مرد متجاوز به نام
حسنعلي نراقي را با آن كه از جنگجويان برجستهي نايبي بود، به
دست خود اعدام كرد.18
«چون مردان
نظرپاكي بودند، عموم زنهاي پشت مشهد كاشان به نايب حسين برادر خطاب ميكردند. و به
شهادت كليّهي اهالي كاشان كه سنين عمرشان از پنجاه سال متجاوز است، نايب حسين و
ماشاءاللهخان در حقيقت مردمان متعصب و ناموسپرستي بودند.» و
«شنيده نشد كه كوچكترين بيناموسي از طرف او
يا اتباعش سر بزند.»19
در مورد تعدد
زوجات يارماشاءالله بايد يادآوري كرد كه در ايران فئودال، قرابت وسيلهي تحكيم و بسط
قدرت اجتماعي بود. از اين رو سران هر فرقه يا گروه ميكوشيدند كه با
وصلتهاي متعدد، از وجود اقرباي سببي متنفذ بهرهور شوند.
يارماشاءالله هم به چنين هدفي ناظر بود، ولي همسران او همانند ساير زنان نايبي، هر
يك در دستگاه نايبي، شغلي، و گاهي شغل جنگي، داشتند و در مواردي خود وظيفهي حفاظت از
يارماشاءالله را برعهده ميگرفتند.20
نايبيان به هر
ناحيهي جديدي كه پا ميگذاشتند براي تحكيم موقعيت خود و جلب حمايت مردم،
به دو اقدام مبادرت ميورزيدند، يكي ازدواج سركردهها و افراد با
نسوان خانوادههاي محل ديگر و اقدام به تدارك پايگاه از راه قهرآميز يا خريداري زمين.
يكي از اختلافات
بارز نايب حسين و ماشاءاللهخان از لحاظ سياسي و اجتماعي مربوط به آيندهي نايبيان بود.
نايب حسين كه همواره سادگي ايلي خود را حفظ ميكرد، اعتقاد داشت
كه نايبيان بايستي به صورت ايلي زندگي كنند، و حتي به مسقطالرأس طايفهي نايبي در
لرستان باز گردند و يك «ايل كاشاني» تشكيل دهند.21
در بازگشت از سفر مهاجرت، نايبيان به دعوت سران ايل بيرانوند، به مقر آنان
رفتند و چند روز به عنوان مهمان نزد آنان ماندند. رهبران ايل، عليمردانخان و شيخعليخان، نايبيان را
به اقامت در لرستان و اتحاد با ايل بيرانوند خواندند و به
پيشنهاد آنها دختر يكي از رؤساي ايل را براي پسر ارشد ماشاءاللهخان نامزد كردند.22
اما ماشاءاللهخان با نقشهي پدر مخالف بود.
وي كه هميشه به زندگي شهري تمايل ميورزيد و كوچنشيني و جنگ و
گريز و آوارگي را خوش نداشت، پس از سفر مهاجرت مصمم به تثبيت حكومت نايبي و رخنه
در حكومت مركزي شد، و نايب حسين با اينكه به نادرستي نظر ماشاءاللهخان باور داشت،
به سبب سالخوردگي يا محبت فرزند، بر نقشهي خود اصرار
نورزيد. از اين رو ماشاءاللهخان رهسپار تهران گرديد تا با دولت صلح كند و
براي حلقهي نايبي، مأموريت معتبري از دولت بگيرد. در آخرين ديدار خود با نايب حسين،
به او ميگويد:
«پدر، براي شما
يك فكر خوبي كردهام چنانكه در خاطر داري، در سفر مهاجرت، در كربلا اظهار كردي كه از زندگي
در شهر مقدس كربلا احساس آرامش ميكني. من پس از معين شدن مأموريت نايبيان، اين
زندگي را براي تو تدارك ميكنم.» اما نايب حسين نظر خود را داير بر تشكيل
«ايل كاشاني» تكرار ميكند و ميگويد: «وسايل
براي ايل ما آماده ميباشد، هم از حيث گرمسيري يا قشلاق و هم از جهت
سردسيري كه ييلاق باشد، رفتن تو به تهران ثمري جز از بين بردن تو و برهم زدن
آشيانهي ما حاصل ديگري نخواهد داشت...»23
پيشبيني نايب حسين
به حقيقت پيوست، و خيالات ماشاءاللهخان براي تشكيل يك زندگي آرام شهري نقش بر آب شد.
3ـ معتقدات
نايب حسين و نزديكانش
نايبيان پرورش
روحي را همانند پرورش جسمي، مورد تأكيد قرار ميدادند و با
برنامهي سنجيده بدان ميپرداختند. اين برنامه بر آيين فتوت و مسلك تصوف
مخصوصآ تصوف حروفي تكيه داشت. هدف برنامه تبديل فرد نامهذب به فرد مهذب بود، و از
فحواي سخنان منثور و منظومي كه از نايب حسين ماندهاند و نيز از
آنچه دربارهي معتقدات او و نزديكانش گفتهاند، ميتوان اصول آن را
چنين باز نمود: فرد نامهذب براي سير به مقام والاي فرد مهذب، ميبايست با پيروي
از اهل فتوت و به كار بستن تعاليم ايشان، سه فضيلت را ملكهي خود سازد:
دليري، راستي و دوستي. نقيض دليري، بزدلي است، ولي بدتر از آن لافزني است. لافزن، مشگ باد و بيخاصيت است و نه
تنها به ديگري مددي نميدهد، بلكه با جلب اعتماد او به همكاري خود، او را
از عمل مستقل هم باز ميدارد. نقيض راستي، دروغزني است. ولي
بدتر از دروغزني، رياكاري است. رياكاري، دروغزن بودن و از سر
زبوني، خود را راستكار نشان دادن است. نقيض دوستي، دشمني است ولي بدتر از دشمني،
نفاق است، و ناراستي مانع دوستي است. نفاق از سر فريبكاري دست دوستي دادن و با دست
ديگر خنجر زدن است، و ناراستي مانع دوستي است. دوستي آمادگي فرد است براي نيل به
يگانگي و چون تعميم يابد، شخص را با همهي كائنات، با
حقيقت يگانه ميسازد. آنچه در ما و بر ما جاري و ساري است، حقيقت يا حق است كه البته جامع
و كامل و واحد است. حق واحد دو جلوهي بارز دارد: طبيعت يا عالم كبير، و انسانيت يا
عالم صغير. طبيعت با هزاران هزار رنگ مرئي و نامرئي، حق بيرنگ يگانه را جلوهگر ميسازد، و انسانيت
نيز با گوناگوني شگفتآور نفوس انسان، چنين ميكند. فرد چون به
نيروي عشق در طبيعت مستغرق شود، در وراي تشتت رنگها كه به منزلهي اسماءاللهاند، از وحدت حق
بويي ميبرد و دلگرم و آرميده ميگردد. بر همين شيوه چون به نيروي عشق در انسانيت
مستغرق شود، عليرغم اختلافات انساني، نسبت به انسانها كه برترين
تجليات حق در زميناند، احساس همبستگي ميكند و بر اثر آن، از رنج تنهايي و تفرقه و
نااستواري ميرهد و بر سرور وحدت دست مييابد.
وحدت انسان با
طبيعت سخت وابسته به وحدت انسان با انسان است. فردي كه با همنوعان خود يگانه
نباشد، چگونه با موجودات غيرانساني يگانه شود؟ در اين صورت غايتالقصواي فرد،
وحدت انسانهاست. آنچه وحدت انسانيت را تحقق بخشد، مطلوب است و آنچه به اين وحدت لطمه
زند، مطرود است. بنابراين بزرگترين رذيلت انساني، انسانستيزي يا مردمآزاري است. زشتترين گونهي مردمآزاري آن است كه
اشراف و دولتيان مرتكب ميشوند. اينان با مالاندوزي و قدرتطلبي نامحدود
خود، ما مردم را از زندگي سالم محروم ميسازند و مملكت را
به هرج و مرج ميكشانند. پس چارهاي نداريم جز قيام ــ قيام عليه مظالم اجتماعي،
قيام عليه اشراف و قيام عليه دولت حافظ اشراف.24
4ـ نظرات
ديگران در مورد سران نايبي
آقاي
مهندس سيّد حسن شهرستاني، در كتاب «نايبيان كاشان»25 بر اساس اسناد، در پيشگفتار دو صفحهاي
خود چنين نوشتهاند:
«...
وقتي كه ناصرالدينشاه درگذشت اين افراد (همراهان
مظفرالدين ميرزا) كه عمري در انتظار مرگ
ناصرالدينشاه بودند با عوامل عصر ناصري
درگير شدند و به هر نحو كه بود آنان را وادار به ترك صحنهي
سياست كردند... و عمال آنها نيز در شهرستانها
آتشي از ستم و استبداد برافروختند كه برنا و پير را سراسر در اين آتش سوختند و
همين امر موجب اعتراض مردم و پديد آمدن عناصري ياغي و سركش شد كه جور و ستم حكام
را برنتافتند و در مقابل آنان هستههاي
مقاومتي تشكيل دادند.
يكي
از اين هستههاي مقاومت در كاشان پايه و
مايه گرفت و مردي به نام نايب حسين از ميانه برخاست و در مقابل حكام دستگاه مركزي
ايستاد و چون دستگاه ضعيفتر
از آن بود كه بتواند اين كانون سركشي و ياغيگري را كه روزهاي نخستين صرفاً قيام بر
ضد دستگاه جور و فساد دولت بود درهم كوبد بهخصوص
كه با پيش آمدن مشروطيت و شكستن هيبت و صولت شاه و بروز اختلافات فرقهاي
و سياسي زعماي مركز اين عدم توجه به سرنوشت مردم شهرستانها
بيشتر شد و درنتيجه قيام نايب حسين بيشتر از پيش قدرت گرفت و ظهور جنگ بينالمللي
هم موجب شد كه سرگرداني و بهتزدگي
زعماي سياسي افزونتر و توجه آنها به معضلات ملت و
مملكت در شهرستانها كمتر گردد و همين امر باعث
شد كه ياغيگري نايبيان گستردهتر
و ريشهدارتر گردد.
نويسندهي
همان كتاب26 آقاي دكتر عبدالحسين نوايي، نيز در
مقدمهي كتاب خود نوشتهاند:
همه
ميدانند كه تبار نايب حسين از
طايفهي لر بيرانوند است كه بر اثر بازي روزگار
جمعي از آنان در كاشان مقيم شدهاند
و از ميان آنان مردي دلير و بزنبهادر
و نترس و نستوه، با استفاده از ضعف دولت قاجاري، در كاشان سواري چند فراهم آورده و
به كمك آنان و احياناً ياري چند تن از امثال خود، قدرتي يافته و خود را از تحكم و
تشدد عمال دولتي رها كرده و بهتدريج
جانشين آنان گرديده و از مردم ابتدا مطالبهي
ماليات كرده و سپس خواهان نقد و جنس شده، حتي به پست دولتي هم دست تجاوز دراز كرده
و به مرور زمان نفوذ خود را تا يزد و خور و بيابانك توسعه بخشيده تا جايي كه دولت
از روي ضعف، قرهسوراني قم تا يزد را به پسرش
ماشاءاللهخان سپرده و حوادث روزگار آنان
را به سياست كشانده و در چهارچوب قضيهي مهاجرت، به جلاي وطن و سفر به غرب ايران
واداشته و پس از پايان جنگ بينالمللي
اول، باز به خاستگاه خود كاشان رفته و سرانجام رئيسالوزرايي
به نام ميرزا حسنخان وثوقالدوله
نخست، ماشاءاللهخان را به تمهيد و تزوير و قسم
و وعده و وعيد به تهران فراخوانده و به نيرنگ بر او دست يافته و اول او و سپس پدرش
نايب را از پاي درآورده و به يكهتازي
آنان خاتمه داده است.»
آقاي
مهدي صدري27
كه از مردم كاشان و از سلالهي
سادات حسيني كاشي و از اعقاب ملاّ محسن
فيض هستند، نظر خود را در مورد نايبيان در همان كتاب «نايبيان كاشان»، تحت عنوان
«نايب حسين كاشي از ديد يكي از معمرين كاشان به نظر اصحاب فضل و ارباب هنر ميرساند»
اظهاراتي كرده است كه خلاصهي
آن چنين است:
«...
حسين كاشي به واسطهي
شجاعت و دليري و نداشتن ترس و هراس از نزاع و درگيري و بهويژه
تيراندازي او كه در عصر خود بديل نداشت، در بين مردم از شهرت خاصي برخوردار بود...
وي در تمام مدت عمرش مردي شجاع و دلير بود و لياقتهاي
فردي فراوان داشت و در فصل نزاعها
و حل اختلافات محلي از نبوغ خاصي برخوردار بود...»
يادداشتها
1.
تولد پهلوان محمدحسين، در حدود سال 1201 شمسي.
2.
حدود سال 1250
شمسي.
3.
موسوي زاده، سيّد مرتضي، سيّد حسن مدرس شهيد بزرگ امت اسلام، تهران، 1361،
ص .23
4.
اشاره به حزب مشتزنان چين در قرن نوزدهم.
5.
ملكي، حسين، «دو قطعه شعر فراموش شده»، در رابطه با پديدهي مهاجرت سياسي
در جنگ اول، اطلاعات عمومي سپيده، تهران 1367، ص 820ـ.824
6.
همايونفر، تهرانشهر مصور، 26 ارديبهشت 1330 ص .7
7.
آريانپور، «پهلوان و پهلوان دوستان»، جهان نو، شمارهي 8
ص .38
8.
فولادوند، 30
خرداد 1347،
ص .57
9.
«خاطرات ماشاءاللهخان كاشي»، شمارهي 207، ص .156
10.
نراقي: كاشان در جنبش مشروطه، ص .39
11.
ملاّ عبدالرسول، تاريخ اشرار كاشان، ص 74
و .75
12.
اعظامالوزرا قدسي، همان، ص .434
13.
همان جا.
14.
ملاّ عبدالرسول، تاريخ اشرار كاشان. ص .75
15.
خاطرات ماشاءاللهخان كاشي، همان، شمارهي 208 ص 57 و .58
16.
رستگار يغمايي، همان، يغما، ش: 31، 1357، ص .242
17.
«خاطرات ماشاءاللهخان» همان، ش 207، ص 56
18.
زينالعابدين نراقي: پيشين.
19.
مرتضي شجاعي: «نايب حسين كاشي و ماشاءاللهخان سردار» مجلهي تهرانشهر، 25
آبان 1329
ش، ص .14
20.
سرهنگ فولادوند: «داستان خودسري نايب حسين كاشي و فرزندش، ماشاءاللهخان و تصادمات ژاندارمري
با آنان» مهنامهي ژاندارمري، 30 دي 1346 ش، ص .7
21.
قدسي، اعظامالوزرا، همان، ص .432
22.
همان.
23.
همان، ص 477ـ.476
24.
يار حسن منصور لشگر (فرزند نايب حسين) تقريرات پهلوان حسين سالار اسلام، ص 10ـ.11
25.
مهندس سيّد حسن شهرستاني رئيس سازمان اسناد ملي ايران. «نايبيان كاشان» پيشگفتار
صفحهي هفت.
26.
دكتر عبدالحسين نوايي. نويسندهي كتاب «نايبيان كاشان» بر اساس اسناد، صفحات 9
تا 30
مقدمه.
27.
همان كتاب، صفحات 16ـ30
مقدمه.
No comments:
Post a Comment